
آنها از فرزندي سخن ميگفتند كه مشقهايش را دهها بار مينويسد و پاك ميكند. اگر ذرهاي سياهي بر صفحه سفيد دفترش بنشيند، كاغذ را پاره ميكند و گاهي دفتر را كنار ميگذارد. آنها از رفتار وسواسگونه كودكشان هنگام لباس پوشيدن، حمام رفتن، مرتب كردن اتاق و... حرف ميزدند. مجري كه بعد متوجه شدم روانشناس است، به حرفهايشان گوش ميداد و گاه سوالهايي ميكند تا به قول خودش در پايان برنامه، حرفهاي پدر و مادر را جمعبندي كند.
نميدانم خودم خواستم يا پايم خودش كمي از فشار بر پدال گاز كم كرد. عقربه سرعتسنج كمي پايين آمد و سرعت خودرو بيستتايي كم شد. گويا دلم به جاي مغز به پايم دستور داده بود. دلم ميخواست تا پايان برنامه در جاده باشم و به مقصد نرسم. آنها درباره من حرف ميزدند. منِ بيست و دو سه سال پيش. آن كودكي كه حالا 31 ساله شده است و ميرود تا پدر و مادرش را ببيند.
***
شش سالم كه شد، مرا به مهد فرستادند تا آماده رفتن به دبستان شوم. به من گفتند ميروي تا در دوران مدرسه جزو بهترينها باشي.
روز اول پيش دبستاني، مادرم كه لباس تنم كرد به من گفت: بايد بهترين باشي.
از مدرسه كه به خانه آمدم، مادر گفت: اول بايد درسهايت را بخواني. يادت باشد بچه من بايد بهترين مشق را بنويسد و بهترين نمره را بگيرد.
پدر كه به خانه آمد، پيش از هر چيز دفترم را خواست. مشقهايم را با دقت خواند و طوري كه انگار من يك نويسنده هستم، از آنها ايراد گرفت.
وقت امتحانها كه شد، هر دو گفتند نمره كمتر از عالي را نميپذيرند و هيچ بهانهاي هم قابل قبول نيست.
همه اين كارها و صدها رفتار شبيه آن در طول دوران ابتدايي مرا آنچنان بار آورد كه هنوز هم هزاران دغدغه هر روز با من همراه است. هنوز هم ميترسم كارهايم درست انجام نشود. هراس دارم از اينكه بهترين نباشم و...
سرعت ماشين باز هم كمتر شد. ترسيدم جريمه شوم. حواسم بايد بيشتر به كيلومتر شمار باشد.
***
موج گرما همچنان روي آسفالت بزرگراه ميدود. برنامه راديويي روبه پايان است. روانشناس صحبتهاي پدر و مادر را جمعبندي ميكند. دلم ميخواهد همه بابا و مامانها اين برنامه را گوش كنند.
روانشناس اينگونه واكنش و رفتارهاي كودك را تا 95 درصد به دليل نوع برخورد پدر و مادر ميداند. ميگويد همه والدين دوست دارند بچههاي موفق و كاملي داشته باشند، اما بعضيها در اين مورد زيادهروي ميكنند. اين رفتار باعث ميشود تا بچه زير فشار والدين قرار بگيرد و تنها تلاش كند تا آنگونه باشد كه آنها ميخواهند.
اين بچه ديگر خودش نيست؛ ديگر بچگي نميكند؛ ديگر كارهايي را كه دوست دارد انجام نميدهد. يعني فشارهاي پدر و مادر وقتي براي او نميگذارد.
روانشناس ميگفت: والدين بايد راه زندگي را به بچهها ياد دهند و به آنها بگويند در اين راه گاهي هم اشتباههايي رخ ميدهد. مهم اين است كه اشتباهها و بيراههها، ما را از ادامه راه باز ندارد. بچهها بايد بدانند خطا بخشي از زندگي ما انسانهاست. هميشه همه كارها به بهترين شكل انجام نميشود. در يك كلاس فقط يك نفر شاگرد اول ميشود. گاهي آن يك نفر ما نيستيم.
روانشناس ميگفت اگر اينگونه رفتار نكنيم، بچهها را به سوي استرس و بيماريهاي روحي سوق ميدهيم. آن وقت نه تنها فرزند موفقي نداريم بلكه يك بيمار به جامعه تحويل دادهايم.
***
تابلوي كنار جاده، تلنگري به من ميزند كه خروجي بزرگراه را اشتباه آمدهام. عصباني ميشوم. روي فرمان ميكوبم، اما يكدفعه ياد روانشناس و حرفهايش ميافتم و خندهام ميگيرد. راه را اشتباه آمدهام؛ خب ميتوانم از خروجي بعدي برگردم. اينكه چيز مهمي نيست؛ هست؟ با خودم در آينه شيشه جلو حرف ميزنم. به خودم پاسخ ميدهم: نه، اصلا مهم نيست و باز ميخندم. كيلومترشمار را نگاه ميكنم و در انتظار خروجي بعدي روي پدال گاز فشار ميآورم.
جام جم