
آنها از فرزندي سخن ميگفتند كه مشقهايش را دهها بار مينويسد و پاك ميكند. اگر ذرهاي سياهي بر صفحه سفيد دفترش بنشيند، كاغذ را پاره ميكند و گاهي دفتر را كنار ميگذارد. آنها از رفتار وسواسگونه كودكشان هنگام لباس پوشيدن، حمام رفتن، مرتب كردن اتاق و... حرف ميزدند. مجري كه بعد متوجه شدم روانشناس است، به حرفهايشان گوش ميداد و گاه سوالهايي ميكند تا به قول خودش در پايان برنامه، حرفهاي پدر و مادر را جمعبندي كند.

روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد.
جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشهای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیدهاند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت.
ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست.
مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند قلب او با قدرت تمام میتپید اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تکههایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین گوشههایی دندانه دندانه درآن دیده میشد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکهای آن را پرنکرده بود، مردم که به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود میگفتند که چطور او ادعا میکند که زیباترین قلب را دارد؟
مرد جوان به پیر مرد اشاره کرد و گفت تو حتماً شوخی میکنی؛ قلب خود را با قلب من مقایسه کن؛ قلب تو فقط مشتی رخم و بریدگی و خراش است .
بقیه در ادامه مطلب . . .
محمد بهارلو
من از هیچ چیز خبر نداشتم. آخرِ شب بود و داشتم از آنها جدا میشدم که غفور دست انداخت زیر بازویم و آرام گفت:
ـ تو هم همراهِ ما بیا.
دکتر باران به غفور و بعد به من نگاه کرد. از جوانی در خاطرم مانده بود که نباید در این جور مواقع چیزی بپرسم.
دکتر باران گفت: شاید موسی پیداش شود.
غفور گفت: پیداش نمیشود.
دکتر باران گفت: اما…
غفور گفت: من ازش خواستم که نیاید. درست نیست او را بیش از این در خطر بیندازیم.
سعدون از پلهها آمد پایین. پوتینِ ساقِ بلندی به پا کرده بود و شالِ
پشمیِ قرمزی دورِ گردنش انداخته بود. بیآنکه به ما نگاه کند در را باز
کرد رفت تویِ حیاط. از لایِ در دیدم که برف هنوز میبارد.
دکتر باران رو کرد به غفور:
ـ مگر قرار است همراهِ ما بیاید؟
غفور سرش را آرام تکان داد و سیگاری از جیب درآورد و گوشه لبش گذاشت و تویِ جیبهایش دنبالِ کبریت گشت.
بقیه در ادامه مطلب . . .

پسرک از پدر بزرگش پرسید :
- پدر بزرگ درباره چه می نویسی؟
پدربزرگ پاسخ داد :
درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد بشوی !
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید :
- اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام !
پدر بزرگ گفت : بستگی داره چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی :
صفت اول : می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.
بقیه در ادامه مطلب . . .
دختری بود نابینا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود
« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم
عروس **** گاه تو خواهم شد »
***
و چنین شد که آمد آن روزی
که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست
پروانه هایی که سال پیش از باغ عمه خانم، گرفته بودیم، نرسیده به تهران همه مرده بودند. هر پنج تایشان را زیر سبد انداخته بودیم که جایی نروند. جایی نرفتند. همان جا زیر سبد بال بال زدند و لابد آنقدر سرهایشان به سقف سبد خورده بود که زنده نماندند.
برای امسال دیگر خیال پروانه گرفتن نداشتم. اصلاً همان پارسال که پروانه ها را گرفتیم، دیدم که به قشنگی که فکر می کردم ،نیستند. انگار از تلویزیون قشنگ تر بودند یا شاید پروانه های باغ عمه خانم مثل آن هایی که در تلویزیون می دیدم نبودند. پروانه های تلویزیون از دور هم رنگ های جور واجور روی بال هایشان معلوم بود. ولی پروانه های باغ عمه خانم را در دستم هم که می گرفتم رنگشان بی حال بود. سکه دار نبود. رنگ بال پروانه های عمه خانم مثل پارچه هایی بود که مادرم ازشان برای پدربزرگ پیژامه می دوخت و پروانه های تلویزیون مثل پارچه هایی که مادرم از بازار برای خودش می خرید و می برد پیش خیاط خانوادگی شان. پارچه های سکه دار.
رنگ و وارنگ. ساتن و حریر. نه مثل پارچه ی پیژامه ای پدربزرگ چیت و چلوار بی مک و موک. امسال که می رفتیم، می دانستم که هوس پروانه گرفتن ندارم. هر قدر هم بیایند و برقصند و جولان بدهند، حرصم در نمی آید که بپرم یکی یکی را بگیرم و زیر سبد پلاستیکی که مادرم استکان نعلبکی های سفر را داخل آن می گذاشت، بیندازم. همان پارسال یادم هست نرسیده به تهران وقتی دیدم که پروانه ها بال بال می زنند، سبد را برداشتم و راحت پروانه ها را دستم گرفتم
بقیه در ادامه مطلب . . .

غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی صحبت کردند.
بعد صحبت به وجود خدا رسید.
مرد گفت: اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسئول هیچ کدام از اعمالم نیستم . زیرا مردم میگویند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را می شناسد…
چوپان ناگهان و بی مقدمه زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند!
سپس صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت.
سپس چوپان گفت: زندگی همین دره است ، آن کوهها ، آگاهی پروردگارند ؛ و آوای انسان، سرنوشت او آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم ، اما هر کاری که می کنیم ، به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز می گردد .
خداوند پژواک کردار ماست.

داستان کوتاه “طعم هدیه”
روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید.
آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد.
پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.
اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد.
شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است.
ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید:
آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟
استاد در جواب گفت:
تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم.
این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد.
بقیه در ادامه مطلب . . .
در یکی از روزهای سرد ماه ژانویه و در یکی از محلات فقیرنشین در شهر
واشنگتن دی.سی صبح زود که مردم آن منطقه که اکثرا یا کارگر معدن بودند و یا
صاحب مشاغل سیاه از خانه هایشان بیرون زدند تا یک روز پر از رنج و مشقت
دیگر را آغاز کنند٬ زنان و مردانی که تفریح و لذت در زندگیشان نامفهوم بود و
به قول معروف آنها زندگی نمیکردند بلکه به اجبار زنده بودند تا ریاضت
بکشند که نمیرندآن روز نیز آن مردم بینوا در حالی که خیلی هایشان کارگر
روزمزد بودند و نمی دانستند آیا امشب هم با چند دلار به خانه بازمیگردند و
یا باید با دست خالی به خانه های نکبت زده شان بروند و از فرزندانشان خجالت
بکشند خود را برای روزی مشقت بار آماده می کردند که ناگهان صدای ویولن
زیبایی از گوشه یک خرابه به گوش رسید آوای ویولن آنقدر زیبا و مسحور کننده
بود که پای آن مردم فقیر از رفتن باز ماند اکثرا آنها با اینکه می دانستند
اگر دیر برسند جریمه می شوند بدون توجه به این مشکل در آن خرابه که اندازه
یک سالن کنسرت بود جمع شدند و حدود دو ساعت و نیم با گوش دادن به آن
آهنگهای زیبا و استثنایی اشک ریختند خندیدند به خاطراتشان فکر کردند
بقیه در ادامه مطلب . . .
تعداد صفحات : 2