ژان بروس هارد
در آن روزگارهای قدیم؛ ماه، دخترکی دَمِ بخت بود.
حتی بعضیها میگویند که اصلاً از همان اول، ماه، نامزد آفتاب بود. ممکن است که این مطلب واقعاً صحیح باشد، چونکه در آن روزگار، هنوز از شب هیچ خبری نبود.
هیچوقت شب نمیشد، نه روی زمین و نه توی آسمان...
از غروب تا صبح، همهاش روز بود.
بله! آفتاب، عاشقِ دلخستهی ماه بود.
طاقت نداشت که یک دقیقه دوری ماه را تحمل کند. مدام پهلوی ماه میماند و هاج و واج رقصیدن او را تماشا میکرد.
آنقدر عاشق و بیقرارِ ماه بود که حتی برای یک دقیقه هم نمیتوانست از ماه دل بکند و مثلاً برود بگیرد بخوابد.
میآمد و میآمد تا میرسید دم افق، روی مردابها یا روی شنزارها. اما هنوز یک قدم هم جلوتر نگذاشته بود که پشیمان میشد و برمیگشت و دوباره اوج میگرفت، میرفت بالای آسمان، آنجایی که ماه منتظرش ایستاده بود...
آن وقت - معلوم است دیگر- هنوز شب نشده دوباره روز میشد.
چیزی که هست، این دفعه از طرف مغرب به مشرق...! بله، دوباره صبح میشد و روز شروع میشد و مردم که اصلاً نمیدانستند «شب» یعنی چه، بدون اینکه یک چُرت خوابیده باشند، برمیگشتند سر کار و زندگیشان. اما همانقدر که خورشید عاشق ماه بود، ماه هم عاشق رقصیدن بود، مدام دور و بر آفتاب میچرخید و میرقصید.
همینطور یکریز میرقصید و میچرخید و میچرخید و میرقصید و هیچوقت هم خسته نمیشد...
بقیه در ادامه مطلب ...
در آن روزگارهای قدیم؛ ماه، دخترکی دَمِ بخت بود.
حتی بعضیها میگویند که اصلاً از همان اول، ماه، نامزد آفتاب بود. ممکن است که این مطلب واقعاً صحیح باشد، چونکه در آن روزگار، هنوز از شب هیچ خبری نبود.
هیچوقت شب نمیشد، نه روی زمین و نه توی آسمان...
از غروب تا صبح، همهاش روز بود.
بله! آفتاب، عاشقِ دلخستهی ماه بود.
طاقت نداشت که یک دقیقه دوری ماه را تحمل کند. مدام پهلوی ماه میماند و هاج و واج رقصیدن او را تماشا میکرد.
آنقدر عاشق و بیقرارِ ماه بود که حتی برای یک دقیقه هم نمیتوانست از ماه دل بکند و مثلاً برود بگیرد بخوابد.
میآمد و میآمد تا میرسید دم افق، روی مردابها یا روی شنزارها. اما هنوز یک قدم هم جلوتر نگذاشته بود که پشیمان میشد و برمیگشت و دوباره اوج میگرفت، میرفت بالای آسمان، آنجایی که ماه منتظرش ایستاده بود...
آن وقت - معلوم است دیگر- هنوز شب نشده دوباره روز میشد.
چیزی که هست، این دفعه از طرف مغرب به مشرق...! بله، دوباره صبح میشد و روز شروع میشد و مردم که اصلاً نمیدانستند «شب» یعنی چه، بدون اینکه یک چُرت خوابیده باشند، برمیگشتند سر کار و زندگیشان. اما همانقدر که خورشید عاشق ماه بود، ماه هم عاشق رقصیدن بود، مدام دور و بر آفتاب میچرخید و میرقصید.
همینطور یکریز میرقصید و میچرخید و میچرخید و میرقصید و هیچوقت هم خسته نمیشد...
بقیه در ادامه مطلب ...
خستگی چیست؟ باید بگویم هرچه بیشتر میرقصید، خوشگلتر و سرزندهتر میشد...
البته معلوم است که آفتاب هم، این را میدانست اما خوب، به رویش نمیآورد که رقصیدن را بیشتر از او دوست دارد!
باری، یک وقت زد و یک اتفاق عجیبی افتاد:
ماه که داشت آن بالا بالاهای آسمان برای خودش میرقصید، شروع کرد به چرخ زدن و آنقدر جلو آمد و جلو آمد که آفتاب! یکهو دستش را دراز کرد و ماه را گرفت و کشید جلو و بغلش کرد...
بله، ماه را گرفت تو بغلش و چراغ را خاموش کرد.
البته این را هم گفته باشم که دربارهی این موضوع دوجور عقیده هست: یکی اینکه زنها میگویند: «ماه از اینکه هی به آفتاب نزدیک و نزدیکتر شد، هیچ منظور خاصی نداشت.»
اما مردها عقیدهشان درست به عکس عقیدهی زنهاست و میگویند: «ماه مخصوصاً آنجور چرخید و جلو آمد. برای اینکه خودش را به آفتاب نزدیک کند!»
عقیدهی دیگر هم این است که میگویند: «آفتاب، چراغ را خاموش نکرد، بلکه چون ماه را جلو صورت خودش نگه داشته بود، این بود که هوا تاریک شد.»...
ادامه دارد ...
برگرفته از کتاب:
پوررا، هانری، بروس هارد، ژان و...؛ افسانههای هفتاد و دو ملت؛ برگردان احمد شاملو و توسی حایری؛ چاپ نخست؛ تهران: ثالث، 1388.
البته معلوم است که آفتاب هم، این را میدانست اما خوب، به رویش نمیآورد که رقصیدن را بیشتر از او دوست دارد!
باری، یک وقت زد و یک اتفاق عجیبی افتاد:
ماه که داشت آن بالا بالاهای آسمان برای خودش میرقصید، شروع کرد به چرخ زدن و آنقدر جلو آمد و جلو آمد که آفتاب! یکهو دستش را دراز کرد و ماه را گرفت و کشید جلو و بغلش کرد...
بله، ماه را گرفت تو بغلش و چراغ را خاموش کرد.
البته این را هم گفته باشم که دربارهی این موضوع دوجور عقیده هست: یکی اینکه زنها میگویند: «ماه از اینکه هی به آفتاب نزدیک و نزدیکتر شد، هیچ منظور خاصی نداشت.»
اما مردها عقیدهشان درست به عکس عقیدهی زنهاست و میگویند: «ماه مخصوصاً آنجور چرخید و جلو آمد. برای اینکه خودش را به آفتاب نزدیک کند!»
عقیدهی دیگر هم این است که میگویند: «آفتاب، چراغ را خاموش نکرد، بلکه چون ماه را جلو صورت خودش نگه داشته بود، این بود که هوا تاریک شد.»...
ادامه دارد ...
برگرفته از کتاب:
پوررا، هانری، بروس هارد، ژان و...؛ افسانههای هفتاد و دو ملت؛ برگردان احمد شاملو و توسی حایری؛ چاپ نخست؛ تهران: ثالث، 1388.