پاك بود ...
زلال بود ...
عاشق و بي انتها ...
هميشه از سكوت بي اعتراض شب غرق درلذّت مي شد ...
بر سوختن بي دليل شمع مي سوخت ...
اعتراض و گلايه را نياموخته بود ...
غريب بود و گويي شادي را هرگز به تجربه نياموخته ...
محو بودم ...
محو تماشاي او ...
غرق درلذّت ديدن زيبايي ها و وسعت پاكيش ...
من آغاز كردم با او وسر آغاز زدم بر زيبايي ها ...
در او به معراج ملكوت رسيدم و بي دليل آنكه بدانم بي گلايه و بي اعتراض و حتّي خرسند طعم جان دادن و جان باختن را به تجربه آموختم ...
جان دادم و از نو جان گرفتم و دگر باره زاده شدم ...
و چه دردي را بر خود روا داشتم با از نو زاده شدنم ...
و باز جدا افتادم و تنها ماندم بي آنكه بخواهم ...
بي آنكه بدانم بر باور تنهايي رسيدم و در او دخيل عشق بستم و پيلۀ تنهايي را بي وقفه به دور خود تنيدم ...
بذر بــي كسي را هر آن با اشك ديده آبياري اش كردم تا جوانه زند قد بكشد و من تنها ترين تنهاي زمين باشم ...
بودنها را به گورستان روزهاي از من گذر كرده سپردم و تنها به نبودنها دلخوش شدم ...
كم كم در درد نا پيدا شدم ...
آنان كه روزي كنارم بودند گمم كردند و من بي هيچ نشاني از خود به قعر خود رسيدم و همانجا منزل گزيدم ...